رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 23 روز سن داره

حقیقتی شیرین

خاطرات رسپینا

  شروع تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کرم و فعلا برای مسکن رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه !!!!!!!!!   اظهار وجود هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد. زندان گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!! ...
24 دی 1391

تولد مامان مریم

پنجشنبه 21 دی ماه روز تولد من صبح که شد من یکم بهت شیر دادم جاتو عوض کردم و لباس تنت کردم که بریم دکتر اولین بار بود که بدون بابایی میخواستم ببرمت دکتر زنگ زدم آژانس اومد و رفتیم خوشبختانه کل مسیر رو خواب بودی حتی تو مطب هم بیدار نشدی اون روزشما 42 روزت بود عزیزم که قد و وزنت هم 57 و 4100 بود که دکترت خیلی راضی بود بعد از مطب چون شما دختر خوبی بودی و اصلا گریه نکردی منم تصمیم گرفتم برم آرایشگاه که برای روز تودلم خوشگل کنم وقتی رسیدم آرایشگاه بچها خیلی خوشحال شدن که من شما رو هم برده بودم چون اون موقع که تو شکمم بودی هم اونجا میرفتم وهمشون بهم میگفتن وقتی که دنیا اومدی باید ببرمت پیششون خلاصه خیلی ناز بودی اون روز که اصلا بیدار نشدی من...
23 دی 1391

دختر 1 ماهه ی ما

رسپینای گلم دیروز 1 ماه شدی 1 ماهه که من مادر شدم مثل یه چشم به هم زدن گذشت عزیزم خدایا شکرت تو این 1 ماه خیلی زندگیمون شیرین تر شده وجود تو زندگی ما رو پر نور و زیباتر کرده ما عاشق تو هستیم هر روز هر لحظه علاقمون بهت بیشتر میشه دختر گلم تو این 1 ماه ما خیلی به هم وابسته شدیم طوری که من دلم نمیاد پشتم و بکنم بهت و بخوابم تا صبح به یه پهلو روبروی تو میخوابم تو هم به من عادت کردی دیگه داری من و کم کم میشناسی اون روزای اول وقتی خیلی گریه میکری و هیچ جوره ساکت نمیشدی حتی تو بغل من غم عالم می اومد سراغم همش به خودم میگفتم دخترم من و دوست نداره  من و نمیشناسه ولی الان تا گریه میکنی و من بغلت میکنم سریع ساکت میشی منم عشق میکنم ا...
10 دی 1391
1